"خانوووووووم... شــماره بدم؟؟؟؟؟؟"
"خانوووم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟"
"چند لحظه از وقتتو به مــــا می دی؟؟؟؟؟؟"
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا اهل این حرفـــــها نبود...
این قضیه به شدت آزارش می داد. تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به روستای خودشان بازگردد.
روزی به امامزاده نزدیک دانشگاه رفت. شـاید می خواست گله کند از وضعیت این شهر لعنتی!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد. خسته بود. انگار فقط آمده بود گریه کند.
دردش گفتنی نبود...
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد. وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی میگفت. حالا چه میگفت الله اعلم!
چند ساعت بعد...
"خانم پاشو"
"پاشو سر راه خوابیدی"
"مردم میخوان زیارت کنن"
دخترک در کنار ضریح درحالی که هنوز شبنم اشک در گوشه چشمانش دیده میشد از خواب پرید. کنار ضریح خوابش برده بود...
سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند. به سرعت از آنجا خارج شد.
وارد شــــهر شد... شهر شلوغ بود مثل همیشه امــــــــــــا نه مثل همیشه!
انگار چیزی شده بود...
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد...
انگار محترم شده بود...
نگاه هوس آلودی تعقیبش نمی کرد...
چیزی شبیه به امنیت!
با خود گفت: من مستجاب الدعوه شدم یا خدا از دستش در رفت و اجابت کرد؟!
بدجور گنگ شده بود. به اطراف نگریست تا خوب چشمانش را باز کند. تا چند ساعت پیش هرزه ها با نگاهشان میدریدنش...
گفت: خوابم؟؟؟؟؟؟؟؟!! شاید خوابم...
امــــــــــــــــــــــــــا
به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را تحویل نداده، چادر هنوز سرش بود...
برگرفته از abna.ir